سبحان وآقاي ويسه

سلام بچّه ها به وبلاگ سبحان و آقاي ويسه خوش آمديد

موجود جديد كلش اف كلنز

۱۰۵ بازديد

موجود جديد كلش اف كلنز

۲۲۶ بازديد

چه قدر با ادب

۴۸ بازديد

خوش شانسي، بد شانسي

۵۹ بازديد
پيرمردي اسبي داشت و با آن اسب زمينش را شخم مي‌زد.Laughing

روزي آن اسب از دست پيرمرد فرار كرد و در صحرا گم شد.

همسايگان براي ابراز همدردي با پيرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:

عجب بد شانسي‌اي آوردي

پيرمرد جواب داد: بد شانسي؟ خوش شانسي؟ كسي چه مي‌داند؟

چندي بعد اسب پيرمرد به همراه چند اسب وحشي ديگر

به خانه‌ي پيرمرد بازگشت. 

اين‌بار همسايگان با خوشحالي به او گفتند: عجب خوش شانسي‌اي

آوردي! 

اما پيرمرد جواب داد: خوش شانسي؟ بد شانسي؟ كسي چه مي‌داند؟

بعد از مدتي پسر جوان پيرمرد در حالي كه سعي مي‌كرد يكي از آن

اسب‌هاي وحشي را رام كند از روي اسب به زمين خورد و پايش شكست.

 

باز همسايگان گفتند: “عجب بد شانسي‌اي آوردي!” و اين‌بار هم پيرمرد

 

جواب داد: “بد شانسي؟ خوش شانسي؟ كسي چه مي‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حكومتي به روستا آمدند.

 

آن‌ها براي ارتش به سربازهاي جوان احتياج داشتند.

 

از اين رو هرچه جوان در روستا بود را براي سربازي با خود بردند،

 

اما وقتي ديدند كه پسر پيرمرد پايش شكسته است و نمي‌تواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند/ 

“خوش شانسي؟ بد شانسي؟ چـــه مي‌داند؟

هر حادثه‌اي كه در زندگي ما روي مي‌دهد، دو روي دارد. 

يك روي خوب و يك روي بد. 

هيچ اتفاقي خوب مطلق و يا بد مطلق نيست. 

بهتر است هميشه اين دو را در كنار هم ببينيم.

زندگي سرشار از حوادث است…

يك نصيحت دوستانه

۶۸ بازديد

كدوم بستني رو بيش تر دوست داريد؟

۵۶ بازديد

ترول باحال

۷۰ بازديد

ايمان كوهنورد به خدا

۵۰ بازديد

داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.
او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد.به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند . كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است.حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط
كاملش شده بود. در آن لحظات سنگين سكوت، چارهاي نداشت جز اينكه فرياد بزند:
"
خدايا كمكم كن”. ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي ؟ - نجاتم بده.
-
واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم.
-
البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
-
پس آن طناب دور كمرت را ببر
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند.روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين فاصله داشت!!
Surprised